پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

امتحان امتحان امتحان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قدردانی

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار در نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ 

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. 

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست! 

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد. 

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

خواهی آمد تو روزی

تو روزی خواهی آمد
همراه با نسیم ...
همراه با پرستوی مهاجر ...
همراه با ریزش اولین قطرات باران ...
تو روزی خواهی آمد ...
سوار بر بال نرم آرزوها ...
پس از تابیدن اولین اشعه آفتاب...
و باخود دنیایی را خواهی آورد ...
تو روزی خواهی آمد ...
و خاطراتی را زنده خواهی کرد
 که در پس خروارها خاک
بوی تعفن گرفته اند ...
تو روزی خواهی آمد ...
روزی خواهی آمد از سفری که
سر آغازش ماجرای عشق بیگانه ای دیگر بود
و فصل آخرش کوله باری از حسرت و پشیمانی ...
تو روزی خواهی آمد ...
روزی که من دیگر هیچ چیز را به خاطر نخواهم آورد ...
روزی که دیگر نه چشمانم برقی خواهد داشت
 نه در قلبم رده پایی از عشق ...
روزی که دیگر خیلی دیر خواهد بود ...