شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
...پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
و
آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید
!!!
ایشالا همیشه با خدا نسبت داشته باشیم!!
کریسمس مبارک
بالاخره کریسمس رسید!!
خیلی منتظرش بودی
فراوووون!!
merry x mas,,,,
u2
سلام کیا جان عالی بود دستت درد نکنه ممنونم داداش که به دیدنم اومدی وشرمنده اگه نتونستم توی این چند روز بهتون سربزنم آخه مریض بودم
سلام
ممنون که اومدی
خدا بد نده
چی شده؟؟
انشالا.
کریسمس تو هم مبارک.
لطف کن در سال جدید این کامنتدونیت رو درست کن، سایزش کوچیکه. هر دفعه میخوای کامنت بذاری باید از سمت راست بکشی بزرگش کنی.
مشکل بر طرف شد
دست شما درد نکنه
سر شما درد نکنه