پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

چند قطره اشک

هزار و یک‌ اسم‌ داری‌ و من‌ از آن‌ همه‌ اسم‌ "لطیف" را دوست‌تر دارم‌ که‌ یاد ابر و ابریشم‌ و عشق‌ می‌افتم. خوب‌ یادم‌ هست‌ از بهشت‌ که‌ آمدم، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسیم. بس‌ که‌ لطیف‌ بودم، توی‌ مشت‌ دنیا جا نمی‌شدم. اما ...
زمین‌ تیره‌ بود. کدر بود، سفت‌ بود و سخت. دامنم‌ به‌ سختی‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تیرگی‌اش‌ آغشته‌ شد. و من‌ هرروز قطره‌قطره‌ تیره‌تر شدم‌ و ذره‌ذره‌ سخت‌تر. من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و دیوار دیگر نور از من‌ نمی‌گذرد، دیگر آب‌ از من‌ عبور نمی‌کند، روح‌ در من‌ روان‌ نیست‌ و جان‌ جریان‌ ندارد. حالا تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش، چند قطره‌ اشک‌ است‌ که‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ کرده‌ام، گریه‌ نمی‌کنم‌ تا تمام‌ نشود، می‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هایم‌ سنگ‌ریزه‌ ببارد. یا لطیف! این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ اشک‌ سنگ‌ریزه‌ شود و روح‌ سنگ‌ و صخره؟ این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ شیشه‌ها بشکند و دل‌های‌ نازک‌ شرحه‌شرحه‌ شود؟ وقتی‌ تیره‌ایم، وقتی‌ سراپا کدریم، به‌ چشم‌ می‌آییم‌ و دیده‌ می‌شویم، اما لطافت‌ که‌ از حد بگذرد، ناپدید می‌شود.
یا لطیف! کاشکی‌ دوباره‌ مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ می‌بخشیدی‌ یا می‌چکیدم‌ و می‌وزیدم‌ و ناپدید می‌شدم، مثل‌ هوا که‌ ناپدید است، مثل‌ خودت‌ که‌ ناپیدایی... یا لطیف!
مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش.


به قلم عرفان نظر آهاری

ناجی عشق!!

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات 

 روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند . 

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت 
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. 
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” 
ثروت جواب داد: 
“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.” 
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. 
“غرور لطفاً به من کمک کن.” 
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.” 
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. 
“غم لطفاً مرا با خود ببر.” 
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” 
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. 
ناگهان صدایی شنید: 
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.” 
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند 
ناجی به راه خود رفت. 
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: 
” چه کسی به من کمک کرد؟” 
دانش جواب داد: “او زمان بود” 
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟” 
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: 
چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند” 

آوازِ شبانه برای کوچه‌ها......هوای تازه(احمد شاملو)

خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من! 
خونِ شما بر دیوارِ کهنه‌ی تبریز شتک زد 
درختانِ تناورِ دره‌ی سبز 
بر خاک افتاد 
□ □ □ 
سردارانِ بزرگ 
بر دارها رقصیدند 
و آینه‌ی کوچکِ آفتاب 
در دریاچه‌ی شور 
شکست. 
□ □ □ 
فریادِ من با قلبم بیگانه بود 
من آهنگِ بیگانه‌ی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخه‌ی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود. 
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم 
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند، 
سایه‌ام 
بر لجنِ کهنه 
چسبیده بود. 
□ □ □ 
ابر به کوه و به کوچه‌ها تُف می‌کرد 
دریا جنبیده بود 
پیچک‌های خشم سرتاسرِ تپه‌ی کُرد را فروپوشیده بود 
بادِ آذرگان از آن‌سوی دریاچه‌ی شور فرا می‌رسید، به بامِ شهر لگد می‌کوفت و غبارِ ولوله‌های خشمناک را به روستاهای دوردست می‌افشاند. 
سیلِ عبوسِ بی‌توقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود 
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر می‌شدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و به‌یادآوردنِ انسانیت را به فراموش‌کنندگان فرمان دهند.
□ □ □ 
من طنینِ سرودِ گلوله‌ها را از فرازِ تپه‌ی شیخ شنیدم 
لیکن از خواب برنجهیدم 
زیرا که در آن هنگام 
هنوز 
خوابِ سحرگاهم 
با نغمه‌ی ساز و بوسه‌ی بی‌خبر می‌شکست. 
□ □ □ 
لب‌خنده‌های مغموم، فشردگیِ غضب‌آلودِ لب‌ها شد ــ 
(من خفته بودم.) 
□ □ □ 
ارومیه‌ی گریان خاموش ماند 
و در سکوت به غلغله‌ی دوردست گوش فراداد، 
(من عشق‌هایم را می‌شمردم) 
□ □ □ 
تک‌تیری 
غریوکشان 
از خاموشیِ ویرانه‌ی بُرجِ زرتشت بیرون جَست، 
(من به جای دیگر می‌نگریستم)
□ □ □ 
صداهای دیگر برخاست: 
بردگان بر ویرانه‌های رنج‌آباد به رقص برخاستند 
مردمی از خانه‌های تاریک سر کشیدند 
و برفی گران شروع کرد. 
□ □ □ 
پدرم کوتوالِ قلعه‌هایِ فتح‌ناکرده بود: 
دریچه‌ی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد. 
(من چیزی زمزمه می‌کردم) 
□ □ □ 
برف، پایان‌ناپذیر بود 
اما مردمی از کوچه‌ها به خیابان می‌ریختند که برف 
پیراهنِ گرمِ برهنگیِ‌شان بود. 
(من در کنارِ آتش می‌لرزیدم) 
□ □ □ 
من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود 
من سنگ و سیم بودم و راهِ کوره‌هایِ تفکیک را 
نمی‌دانستم 
اما آن‌ها وصله‌ی خشمِ یکدگر بودند 
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بی‌کسی، آنان را به انبوهیِ خانواده‌ی بی‌کسان افزوده بود. 
□ □ □ 
آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند می‌زدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی می‌گذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بی‌ارتباطی‌های دور، جذبه‌یی سرگردان بود: 
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره می‌زدند... 
□ □ □ 
و امشب که بادها ماسیده‌اند و خنده‌ی مجنون‌وارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگان‌گذرِ کوچه‌های بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه می‌تپد، کوبنده‌ی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟ 
□ □ □ 
آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکی‌ها و سکوت! اشباح و تنهایی‌ها! گرایش‌های پلیدِ اندیشه‌های ناشاد! 
لعنت بر شما باد! 
□ □ □ 
من به تالارِ زندگیِ خویش دریچه‌یی تازه نهاده‌ام 
و بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای داده‌ام. 
□ □ □ 
دیرگاهی‌ست که من سراینده‌ی خورشیدم 
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهاب‌های سرگردانی نوشته‌ام که از عطشِ نور شدن خاکستر شده‌اند. 
□ □ □ 
من برای روسبیان و برهنگان 
می‌نویسم 
برای مسلولین و 
خاکسترنشینان، 
برای آن‌ها که بر خاکِ سرد 
امیدوارند 
و برای آنان که دیگر به آسمان 
امید ندارند. 
□ □ □ 
بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسان‌ها را پُرکند 
بگذار خونِ ما بریزد 
و آفتاب‌ها را به انسان‌های خواب‌آلوده 
پیوند دهد... 
□ □ □ 
استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیده‌ی خشم! 
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون می‌آیم 
و در کوچه‌های پُرنفسِ قیام 
فریاد می‌زنم. 
من بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر 
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش 
جای می‌ده