پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم ... ( شاملو)

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم 
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد 

روزگار غریبی است نازنین 

و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند 
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

روزگار غریبی است نازنین 

و در این بن بست کج و پیچ سرما 
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند 

به اندیشیدن خطر مکن 
روزگار غریبی است نازنین 
آنکه بر در می کوبد شباهنگام 
به کشتن چراغ آمده است 
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم 
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد 

روزگار غریبی است نازنین 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 
آنکه قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود 
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند 
و ترانه را بر دهان 
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس 
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد 
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است 
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد 
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

کریسمس مبارک

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

...پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..

و

آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید
!!!
ایشالا همیشه با خدا نسبت داشته باشیم!!
کریسمس مبارک


فقط کمی مرده ام !

از وقتی که مُردم
دلتنگی هایم چندین برابر شده است.
یادت هست؟
حتی آن روزها که تمام ثانیه هایش را
با تو بودن خرج می کردم
آرام و بی صدا می گفتمت:
دلتنگم.
و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد
تا لحظه ی مرگ.
دوستت دارم شیرین ترین کلمه ای ست که
در این مکان عجیب و غریب برایت می نویسم.
وقتی تازه زیر خاکی شدم
قدیمی تر ها تشر می زدند
که چرا هنوز هم به آن بالا فکر می کنی؟
در این جا
اندیشیدن به آن بالاها چندان خوشایند نیست.
هنوز موریانه ها به چشمانم نرسیده اند.
می دانی؟
من نگران 
قلبم هستم
اگر آن را هم بخورنددیگر با کجای وجودم باید دوستت داشته باشم؟اینقدر از من نترسشب سوم بعد از مرگمآمدم به خوابت که همین را بگویم،اما از ترس جیغ زدی و از خواب پریدی.نفهمیدم چرا تا این حد وحشت کردی !
اما ببین...
به خدا من همان عاشق سابقم
فقط...
فقط کمی مرده ام !
همین...