پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

آوازِ شبانه برای کوچه‌ها......هوای تازه(احمد شاملو)

خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من! 
خونِ شما بر دیوارِ کهنه‌ی تبریز شتک زد 
درختانِ تناورِ دره‌ی سبز 
بر خاک افتاد 
□ □ □ 
سردارانِ بزرگ 
بر دارها رقصیدند 
و آینه‌ی کوچکِ آفتاب 
در دریاچه‌ی شور 
شکست. 
□ □ □ 
فریادِ من با قلبم بیگانه بود 
من آهنگِ بیگانه‌ی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخه‌ی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود. 
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم 
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند، 
سایه‌ام 
بر لجنِ کهنه 
چسبیده بود. 
□ □ □ 
ابر به کوه و به کوچه‌ها تُف می‌کرد 
دریا جنبیده بود 
پیچک‌های خشم سرتاسرِ تپه‌ی کُرد را فروپوشیده بود 
بادِ آذرگان از آن‌سوی دریاچه‌ی شور فرا می‌رسید، به بامِ شهر لگد می‌کوفت و غبارِ ولوله‌های خشمناک را به روستاهای دوردست می‌افشاند. 
سیلِ عبوسِ بی‌توقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود 
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر می‌شدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و به‌یادآوردنِ انسانیت را به فراموش‌کنندگان فرمان دهند.
□ □ □ 
من طنینِ سرودِ گلوله‌ها را از فرازِ تپه‌ی شیخ شنیدم 
لیکن از خواب برنجهیدم 
زیرا که در آن هنگام 
هنوز 
خوابِ سحرگاهم 
با نغمه‌ی ساز و بوسه‌ی بی‌خبر می‌شکست. 
□ □ □ 
لب‌خنده‌های مغموم، فشردگیِ غضب‌آلودِ لب‌ها شد ــ 
(من خفته بودم.) 
□ □ □ 
ارومیه‌ی گریان خاموش ماند 
و در سکوت به غلغله‌ی دوردست گوش فراداد، 
(من عشق‌هایم را می‌شمردم) 
□ □ □ 
تک‌تیری 
غریوکشان 
از خاموشیِ ویرانه‌ی بُرجِ زرتشت بیرون جَست، 
(من به جای دیگر می‌نگریستم)
□ □ □ 
صداهای دیگر برخاست: 
بردگان بر ویرانه‌های رنج‌آباد به رقص برخاستند 
مردمی از خانه‌های تاریک سر کشیدند 
و برفی گران شروع کرد. 
□ □ □ 
پدرم کوتوالِ قلعه‌هایِ فتح‌ناکرده بود: 
دریچه‌ی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد. 
(من چیزی زمزمه می‌کردم) 
□ □ □ 
برف، پایان‌ناپذیر بود 
اما مردمی از کوچه‌ها به خیابان می‌ریختند که برف 
پیراهنِ گرمِ برهنگیِ‌شان بود. 
(من در کنارِ آتش می‌لرزیدم) 
□ □ □ 
من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود 
من سنگ و سیم بودم و راهِ کوره‌هایِ تفکیک را 
نمی‌دانستم 
اما آن‌ها وصله‌ی خشمِ یکدگر بودند 
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بی‌کسی، آنان را به انبوهیِ خانواده‌ی بی‌کسان افزوده بود. 
□ □ □ 
آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند می‌زدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی می‌گذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بی‌ارتباطی‌های دور، جذبه‌یی سرگردان بود: 
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره می‌زدند... 
□ □ □ 
و امشب که بادها ماسیده‌اند و خنده‌ی مجنون‌وارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگان‌گذرِ کوچه‌های بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه می‌تپد، کوبنده‌ی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟ 
□ □ □ 
آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکی‌ها و سکوت! اشباح و تنهایی‌ها! گرایش‌های پلیدِ اندیشه‌های ناشاد! 
لعنت بر شما باد! 
□ □ □ 
من به تالارِ زندگیِ خویش دریچه‌یی تازه نهاده‌ام 
و بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای داده‌ام. 
□ □ □ 
دیرگاهی‌ست که من سراینده‌ی خورشیدم 
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهاب‌های سرگردانی نوشته‌ام که از عطشِ نور شدن خاکستر شده‌اند. 
□ □ □ 
من برای روسبیان و برهنگان 
می‌نویسم 
برای مسلولین و 
خاکسترنشینان، 
برای آن‌ها که بر خاکِ سرد 
امیدوارند 
و برای آنان که دیگر به آسمان 
امید ندارند. 
□ □ □ 
بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسان‌ها را پُرکند 
بگذار خونِ ما بریزد 
و آفتاب‌ها را به انسان‌های خواب‌آلوده 
پیوند دهد... 
□ □ □ 
استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیده‌ی خشم! 
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون می‌آیم 
و در کوچه‌های پُرنفسِ قیام 
فریاد می‌زنم. 
من بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر 
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش 
جای می‌ده

بهشت کجاست؟؟!!

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟ دروازه‌بان: روز به خیر، اینجا بهشت است 
-چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم 

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید - اسب و سگم هم تشنه‌اند 
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است "
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود مسافر گفت: روز بخیر 
مرد با سرش جواب داد 
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم 
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند 
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت 
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است - آنجا بهشت نیست، دوزخ است 
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود 
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! 

چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند 


بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم " اثر پائولو کوئیلو

چشمی پر از احساس!!

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که
مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و
هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با
لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با
لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند
و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن
باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای
پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند