پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

فقط کمی مرده ام !

از وقتی که مُردم
دلتنگی هایم چندین برابر شده است.
یادت هست؟
حتی آن روزها که تمام ثانیه هایش را
با تو بودن خرج می کردم
آرام و بی صدا می گفتمت:
دلتنگم.
و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد
تا لحظه ی مرگ.
دوستت دارم شیرین ترین کلمه ای ست که
در این مکان عجیب و غریب برایت می نویسم.
وقتی تازه زیر خاکی شدم
قدیمی تر ها تشر می زدند
که چرا هنوز هم به آن بالا فکر می کنی؟
در این جا
اندیشیدن به آن بالاها چندان خوشایند نیست.
هنوز موریانه ها به چشمانم نرسیده اند.
می دانی؟
من نگران 
قلبم هستم
اگر آن را هم بخورنددیگر با کجای وجودم باید دوستت داشته باشم؟اینقدر از من نترسشب سوم بعد از مرگمآمدم به خوابت که همین را بگویم،اما از ترس جیغ زدی و از خواب پریدی.نفهمیدم چرا تا این حد وحشت کردی !
اما ببین...
به خدا من همان عاشق سابقم
فقط...
فقط کمی مرده ام !
همین...

چند قطره اشک

هزار و یک‌ اسم‌ داری‌ و من‌ از آن‌ همه‌ اسم‌ "لطیف" را دوست‌تر دارم‌ که‌ یاد ابر و ابریشم‌ و عشق‌ می‌افتم. خوب‌ یادم‌ هست‌ از بهشت‌ که‌ آمدم، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسیم. بس‌ که‌ لطیف‌ بودم، توی‌ مشت‌ دنیا جا نمی‌شدم. اما ...
زمین‌ تیره‌ بود. کدر بود، سفت‌ بود و سخت. دامنم‌ به‌ سختی‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تیرگی‌اش‌ آغشته‌ شد. و من‌ هرروز قطره‌قطره‌ تیره‌تر شدم‌ و ذره‌ذره‌ سخت‌تر. من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و دیوار دیگر نور از من‌ نمی‌گذرد، دیگر آب‌ از من‌ عبور نمی‌کند، روح‌ در من‌ روان‌ نیست‌ و جان‌ جریان‌ ندارد. حالا تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش، چند قطره‌ اشک‌ است‌ که‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ کرده‌ام، گریه‌ نمی‌کنم‌ تا تمام‌ نشود، می‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هایم‌ سنگ‌ریزه‌ ببارد. یا لطیف! این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ اشک‌ سنگ‌ریزه‌ شود و روح‌ سنگ‌ و صخره؟ این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ شیشه‌ها بشکند و دل‌های‌ نازک‌ شرحه‌شرحه‌ شود؟ وقتی‌ تیره‌ایم، وقتی‌ سراپا کدریم، به‌ چشم‌ می‌آییم‌ و دیده‌ می‌شویم، اما لطافت‌ که‌ از حد بگذرد، ناپدید می‌شود.
یا لطیف! کاشکی‌ دوباره‌ مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ می‌بخشیدی‌ یا می‌چکیدم‌ و می‌وزیدم‌ و ناپدید می‌شدم، مثل‌ هوا که‌ ناپدید است، مثل‌ خودت‌ که‌ ناپیدایی... یا لطیف!
مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش.


به قلم عرفان نظر آهاری

ناجی عشق!!

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات 

 روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند . 

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت 
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. 
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” 
ثروت جواب داد: 
“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.” 
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. 
“غرور لطفاً به من کمک کن.” 
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.” 
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. 
“غم لطفاً مرا با خود ببر.” 
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” 
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. 
ناگهان صدایی شنید: 
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.” 
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند 
ناجی به راه خود رفت. 
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: 
” چه کسی به من کمک کرد؟” 
دانش جواب داد: “او زمان بود” 
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟” 
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: 
چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند”