پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

پاییزی ها Paeiziha

دل کندن اگر آسان بود , فرهاد به جای بیستون , دل میکند

ایرانی!!!

در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می‌کرد که سالها بچه‌دار نمی‌شد. او نذر کرد که اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد! 

روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود. 

روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود. 

روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد. 

حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز کند، با چه نظره‌ای روبرو شد؟ 

فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید. 

..

..

..

چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می‌زدند که پس چرا این مردک حمال الاغ مغازه‌اش را باز نمیکنه

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم ... ( شاملو)

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم 
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد 

روزگار غریبی است نازنین 

و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند 
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

روزگار غریبی است نازنین 

و در این بن بست کج و پیچ سرما 
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند 

به اندیشیدن خطر مکن 
روزگار غریبی است نازنین 
آنکه بر در می کوبد شباهنگام 
به کشتن چراغ آمده است 
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم 
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد 

روزگار غریبی است نازنین 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 
آنکه قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود 
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند 
و ترانه را بر دهان 
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس 
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد 
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است 
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد 
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

کریسمس مبارک

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

...پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..

و

آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید
!!!
ایشالا همیشه با خدا نسبت داشته باشیم!!
کریسمس مبارک